دراین پست وب نوشتم فصل ده کتاب دست نوشته های شکست، پلی تا موفقیت را برای شما عزیزان قرار می دهم.باتشکر از حضور شما



آنچه در ادامه می خوانید، شرح حالی است از زندگی من، البته باید بگویم که من شاعر نیستم، شعر من فارغ ز هر وزن است، سرشار از درد است. این دل نوشته ((فریاد سکوت)) نام دارد و بنده ی حقیر آن را با تمام وجود همراه با سبدی از عشق تقدیم می کنم به همه ی سوخته دلان ، حالت سوخته را سوخته دل داند و بس...

***
  سکوتم را نکن باور
 من آن آرامش سنگین پیش از قهر طوفانم
 من آن خرمن
 من آن انبار باروتم که با آواز یک کبریت
 جهانی شعله ور سازم
سکوتم را نکن باور
 سکوت من رضایت نیست
 غمم بهر شکایت نیست
 سکوت من جدال کوه و پولاد است
 صدای پرتو ذهنی
 به سوی ناکجاباد است
 سکوت من دویدن هاست
 صدای تیشه ی دنیا
 به روی ریشه ی رؤیاست
***


چه بسیاران که می گفتند:
« جوانک مرد میدان نیست
 جوانک رهرو نفسی
 در آن دنیای پوشالی است
 جوانک بید مجنونی
 در این دنیای ظلمانی است »
جوانک بود در دنیا
 جوانک می شنید اینگونه صحبت ها
 شبانه اشک خون می ریخت
 بسان برگ پاییزی
 رها، کم کم زمین می ریخت
 جوانک بی خود از خویش و
 بسی شرمنده از خانه
 دراینجا بی خود از مردم
 درآنجا بی خود از دنیا و سردرگم!
 ***
هرآنچه بود می گفتند
 هرآنچه بود می بستند
 جوانک راه می پیمود
 ولی راهش به مرداب و
 بسی راهش پر از چاه بود
 جوانک راه دان می جست
 دلا! افسوس تنها بود
 در آن دالان طولانی
 در آن شب های بارانی
 درآن فقدان همرنگی
 هزاران مار نیشش زد
 گناهش جهل از خود بود
 دلیلش واگرا بودن
 تضاد همگرا بودن
***
به ناگه هر چه زیبا بود
 هرآنچه عشق ایرا بود
 همه رفته به نابودی
 همه گشتند ظلمانی
 سکوتش رنگ شب ها شد
 فغانش، سرد بارانی
 جوانک اندکی فهمید
 ولی افسوس جاهل بود
 جوانک کور بینا بود

***
هزاران راه در رویش
 یکى بالا، یکى پایین
 رهى باریک، رهى پرسنگ
 یکى در بیشه ی تدبیر
 یکى در دشت آرامش
 رهى در درّه ی حسرت
 رهى در جنگل غفلت
 یکى در کوهسار غم
 یکى در سایه ی حکمت
***
در آن پرراهه ی تردید
 در آن دنیای بی هموار
 نبودش رهبر و رهوار
 به هر ره گه کسی می دید
 به درهای بسی کوبید
 سوالش مقصد و ره بود
 ولی بیشه کویری بود
 نه رهبر نه ندایی بود
 جوابش بی صدایی بود
***
به ناچار و به صد اجبار
 یکایک راه ها برچید
 به هر راهی که او می دید
 سرآغازی پر از امید
 شروعی همنوا با موج
 ولى راهی که انجامش
 به زیر سایه های جهل
 درون درّه های وهم
 کنار صخره ی تردید
 بدون توشه فرجامی
 بسی سرد و سیه می دید
 یکى این ره، یکى آن ره
 یکی هر راه و هر بی ره
 هزاران راه می رفت او
 هزاران بار بشکست او
 ولى دردا هویدا شد
 تمام هستیش تاریک
 مسیر رفتنش باریک
 یکایک گم ز هر راهی
 سرابی، آن همه آبی...
 ***
در آن بحبوحه ی حسرت
 در آن طوفان آرامش
 در آن رؤیاى ظلمانى
 جوانک محو دنیا بود
 معمّاهای بی پاسخ
 برایش رهبر و شاه بود
 شبانه راه می پیمود
 ولى دردا که فانوسش
 ز بى نورى هویدا بود
 دلی پردرد
 سری پر شور
 ولی تنهای تنها بود
***
هزاران طرد باعث شد
 به دنبال خدا باشد
 به دنبال دلی هم درد
 به دنبال کسى همرنگ
 جوانک هم صدا می خواست
 جوانک هم نوا می خواست
 هزاران بار می پرسید
 چگونه شهریارا بود؟!
مگر عشقش چو رؤیا بود؟!
پری همرنگ دنیا بود!
جوانک در پی لیلی
 ولی شاید توهّم بود
 جوانک غرق در خود بود
 گهى شیرین، توهّم بود
 همه گفتند فارغ شو
 بس است رؤیا، عاقل شو
***
جوانک با خودش پیکار
 جوانک با جهان غوغا
 غمش هم عمق دریاها
 دلش بى تاب طوفان ها
 هزاران چاره اندیشید
 به هرچه بود می تابید
 درآن گرداب بى تدبیر
 تحمّل رنگ می باخت
 صدایش بى نفس مى شد
 نگاهش رو به آن دنیا
 امیدش مرگ, مردن شد
 ولى مرگ هم زمینش زد
 دلا! مرگ هم رهایش کرد
***
در آن آتشفشان غم
 به ناگه آسمان بشکافت
 به ناگه نور پیدا شد
 خدا هم صحبت ایرا
 جوانک رو به بالا شد
 شبش هم رنگ با مهتاب
 دلا! چشمش پر از خون شد
 بسی سخت و دوصد مبهم
 نشانی ها هویدا شد
 ورق هایی مهیّا کرد
 جوانک مشق شب ها کرد
 دو صد دفتر، ورق ها زد
 به دفترها قلم ها زد
***
به آرامی خدا را گفت
 که یاربّی!
نشانی های پر نوری
 یکایک همچو مهتابی
 ولی پیچیده در رازی
 بسی سرنخ به گردآبی
 یکی اینجا، یکی آنجا
 یکی در ناکجا، هرجا
 بسی ایرا نواها کرد
 خدایش را صداها کرد
 گهی ناله
 گهی داد جفاها کرد
***
یکایک لحظه ها بگذشت
 شهابش غرقِ در شب گشت
 به ناگه نغمه ای برخاست
 صدایی کوچه را آراست
 به ناگه خواب رسوا شد
 سحر بود و
 جوانک مات و تنها شد
 فقط سجده
 قنوتش ربّناها شد
***
جوانک بیشه ها پیمود
 تهی دست و تهی فانوس
 جوانک راه ها پیمود
 دلا! دنیای او لرزید
 به فانوس خموش او
 خدایش روشنی بخشید
 جوانک بی سپر می رفت
 تهی توشه، سفر می رفت
 جوانک با سپر برگشت
 توهّم های زیبایش
 کمی معنای دنیا گشت
***
هزاران بار می پرسید
 چگونه شهریارا بود؟!
مگر عشقش چو رؤیا بود؟!
زمرّد توشه اش اکنون
 جواب این معمّا بود
***
توهّم واقع می گردد
 اگر اندیشه ام در جنگ مثال جاهدان پررنگ
 اگر نفسم در این دنیا جدا از ننگ و از نیرنگ
 اگر صبرم به طغیان ها مثال صابران چون سنگ
 اگر عهدم به پیمان ها فرا از حد و هر فرسنگ
 اگر جان و دلم همرنگ، مرا قلبم رها، یک رنگ
 توهّم واقع می گردد اگر من ها شود کم رنگ
***
جوانک من بُدم، هستم
 هزاران بار بشکستم
 هزاران توشه بربستم
 ولی آسان نبُد رفتن
 جوانک من بُدم، هستم
 پراز نقص و جهالت ها
 هنوزم مست و سرمستم...